عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



تاریخ :
بازدید : 686
نویسنده : نوری

پهلوان پير كه از اين زخم به خشم آمده بود ، زوبين را چنان بسوي پيران افكند كه زرهش را دريد ، بر جگرش فرود آمد و پيران غرشي كرده ، در غلطيد و در ميان سنگ هاي كوه جان داد . گودرز سر رسيد و او را با ريش و موي سفيد ، خوار و زار ، با زره گسسته و دل و دست شكسته ، بر خاك افتاده يافت . از ياد خون سياوش و هفتاد پسرش كه پيران كشته بود سخت خروشيد ، چنگ در خون پيران زد و آنرا بر صورت ماليد . نزد دادگر ناله ها كرد . خواست سر از تنش جدا كند اما خود را چنين بدكنش نيافت . پس درفش پيران را بالاي سرش برپا كرد و سر او در سايه آن جاي داد . سپس با بازوي خون چكان ، درفش خود را بر بلنداي كوه افراشت و از كوه پايين آمده رو به لشكر نهاد . 

در پايان روز ، دلاوران ايراني پس از خونخواهي با كشته هاي حريف كه بر اسب ها بسته بودند به لشكرگاه باز آمدند و چون لشكريان ، گودرز را در ميان آنان نديدند ، ابتدا به خروش و فغان درآمدند ولي پس از آنكه پهلوان پير را ديدند كه از دور با درفش برافراشته به لشكرگاه نزديك مي شود ، آرام گرفتند .


گودرز چون به پهلوانان خود رسيد ، داستان نبردش را با پيران باز گفته و به رهام گفت تا برود و كشته پيران را بر اسبي بسته از كوه پائين آورد . سپس به يلاني كه پيرامونش گرد آمده بودند گفت :« بي گمان پس از نبرد امروز ، افراسياب سپاهش را از آب خواهد گذراند و من اميدوارم سپاهيان ايران زودتر به ياري ما برسند . شما همچنان كشته ها را بر اسب نگهداريد تا سپاه بيايد ، آنها را ببينند و شاد شوند .» در اين هنگام گستهم پيش آمد و زمين را بوسه داد و گفت :« سپاهي را كه به من سپرده بودي اكنون همچنان كه بود باز مي سپارم .» كه ناگهان خروش ديده بان برخاست كه :« دشت از گرد تيره شده و خروش كوس و كرنا ، كوه را به لرزه افكنده ، تخت پيروزه را بر پيل ، از دور مي بينم و درفشهاي رنگارنگ را كه سايه بر دشت افكنده اند .» از آنسو ، ديده بان لشكر توران چون درفشهاي نگونسار آن ده دلاور و پيران را ديد و ديد كه درفش ايران با سپاهي بيكران به آنان نزديك مي شود ، شتابان لهاك و فرشيد ورد را آگاه نمود . آن دو برادر بالاي بلندي رفتند و خود كشتگان توران را بچشم ديدند . بر پيران و آن كشتگان ديگر زار گريستند و اندرز پيران را بياد آوردند كه هنگام بدرود به آنها گفته بود اگر در نبرد كشته شدم شما در لشكرگاه نمانيد و بي درنگ به توران بگريزيد . در اين هنگام سپاهيان كه از كشته شدن سالارشان آگاه شده بودند زاري كنان نزد لهاك و فرشيدورد گرد آمدند تا بدانند چاره كار پس از آن پهلوان چيست . آندو سپاهيان را دلداري دادند و گفتند :« سپهبد تا زنده بود ستون سپاه بود و قبل از مرگ نيز چاره و تدبير كار را كرده است . او با گودرز پيماني دارد كه پس از كشته شدن هر يك ، گزندي به سپاه ديگري نرسد و اكنون ناگزير سه راه در پيش داريد : يا اينجا بمانيد تا لشكر افراسياب به ياري بيآيد آنگاه با ايرانيان بجنگيد ، يا به توران باز گرديد و سوم آنكه به زنهار نزد دشمنان برويد . ولي هرگز چشم اميد به ما ندوزيد كه ما برآنيم تا از راه بيابان خود را به توران برسانيم .» سپاهيان توراني پاسخ دادند :« ما نه نيروي ماندن داريم و نه پاي گريز وانگهي ، براي سپاه بي سالار زنهار ، خواستن كه عار نيست و از افراسياب نيز باكي نداريم كه او با مشتي خاك برابر است ، چه سپاهيانش كه براي ياري ميآمدند با شنيدن خبر كشته شدن پيران و ديگر سران حتماً از نيمه راه بازگشته اند .» 

لهاك و فرشيدورد پاسخ سپاه را مناسب ديدند و دانستند ديگر هنگام نبرد سپري شده است پس با ده سوار از ناموران توراني راه بيابان را در پيش گرفته و روانه شدند . ديده بانان ايراني دور شدن آنها را ديده ، به نگهبانان خبر دادند و نگهبانان ايران راه را بر آنان گرفتند . سواران توران بر آنان تاختند ميانشان نبردي در گرفت كه در آن هشت نگهبان ايراني و هر ده سوار توراني كشته شدند ولي فرشيدورد و لهاك جان سالم بدر برده و راه بيابان را در پيش گرفتند و چون باز هم ديده بان خبر داد ، دو سوار همچنان به راهشان ادامه ميدهند ، گودرز دانست آندو جز لهاك و فرشيدورد نيستند ، گودرز از ميان پهلوانان كسي را خواست كه بدنبال آنان برود ولي دلاوران ايران چنان از نبرد آنروز خسته بودند كه پاسخ از كسي بر نيامد . تنها گستهم بود كه پاي پيش نهاد گفت :« از آنجا كه امروز سپاه را بمن سپرده بودي و نتوانستم در نبرد شركت نمايم ، اينك رخصتم ده تا در پي آنان بتازم و از اين راه نام جويم .» گودرز پذيرفت و بر او آفرين و دعاي خير كرد . گستهم زره پوشيد و سر در پي آنان نهاد . چون بيژن از رفتن گستهم آگاه شد ، شتابان نزد نياي خود آمد و از او اجازه خواست تا او نيز در پي گستهم بشتابد و به ياريش رود . به گودرز گفت :« اين درست نيست كه تو هركه را فرمانبردار مي يابي به كشتن مي دهي و تنها فرستادن او ، به كشتن دادن آن دلاور است .» گودرز گفتار بيژن را پسنديد ولي كوشيد تا او را از درگير شدن در اين كار باز دارد ، پس گفت :« من پهلواني را در پي او خواهم فرستاد .» اما بيژن همچنان بر گفته خود پاي فشرد و تهديد كرد اگر اجازه رفتن به او را ندهند ، سر خود را با خنجر خواهد بريد . گودرز كه پافشاري بيژن را مشاهده كرد گفت :« تو كه از كارزار سيري نداري و بر جواني خودت رحم نمي كني ، باشد بشتاب و برو!» بيژن زمين را بوسيد و آماده رفتن شد . بيژن شتابان كمر بست و شبرنگ را زين كرد ، آماده رفتن شد . گيو آشفته راه را بر او گرفت و كوشيد تا با پند و سخن او را از رفتن با زدارد . گيو گفت :« اي يگانه فرزندم! چرا شادكامي اين پيروزي را بر ما تلخ مي كني ؟ بيا و بخاطر پدر بازگرد و بيش از اين دلم را ميازار.» ولي بيژن استوار بر راي خويش پاسخ داد در اين كار فرمان نخواهد برد و به ياري گستهم كه هميشه يار و ياورش بوده است خواهد شتافت . گيو ناچار پذيرفت و دعاي خير بدرقه راه او كرد . از سوي ديگر لهاك و فرشيدورد نيز از دشت نبرد گذشتند ، تاختند تا به بيشه اي سبز و خرم رسيدند . از آنجا كه گرسنگي و تشنگي غم و شادي نمي شناسد ، آنها نيز از اسب فرود آمدند ، شكاري كردند و خوردند سپس خسته و فرسوده همانجا بخواب رفتند .

اي فرزند! از قضا گستهم نيز در سر راه خود به همان بيشه رسيد و اسبش از دور بوي اسبان آندو را شنيد و خروشي برآورد . اسب لهاك نيز شيهه اي كشيد و سواران خفته را بيدار كرد . دو برادر شتابزده سوار شده و پا به گريز نهادند ، ولي چون به پشت سر نگاه كردند ، گستهم را ديدند كه به تنهائي در پي آنها مي تازد ، به يكديگر گفتند بجاي گريز با او خواهيم جنگيد اين بود كه دل قوي كرده و به جنگ او آمدند . نخست فرشيدورد با گستهم روبرو شد . گستهم بي درنگ با تيغ بر سرش زد و او را بر زمين افكند . لهاك چون برادر را كشته ديد ، جهان پيش چشمش تيره شد . تيري بر گستهم انداخت كه كارگر نشد . سپس دو سوار يكديگر را تير باران كردند و چون خسته شدند شمشيرها را بدست گرفتند و بر هم تاختند . تا آنكه گستهم بر لهاك دست يافت و ضربه اي با شمشير بر گردنش زد كه سر لهاك چون گوي بر زمين غلطيد و گستهم با تني چاك چاك از زخم شمير ، خسته و مجروح خود را به بيشه رساند . اسب را به درختي بست و خود بر خاك تيره كنار آب غلطيد . در آن حال از يزدان خواست تا بيژن به ياريش آيد . چون خورشيد بر دميد بيژن به آن مرغزار رسيد و اسب گستهم را گسسته لگام بسته بر درختي ديد . بيژن گمان برد كه بر سوار گزندي رسيده است ، پس خروشي از درد برآورد و در آن بيشه به جستجوي گستهم پرداخت كه ناگهان او را در كنار چشمه غلطيده در خاك و خون يافت . پس او را در آغوش گرفت و زار بگريست . گستهم چشمان خود را گشود و با ديدن زاري بيژن گفت : اي يار نيكدل! خود را چنين ميازار كه من مرگ را آسان تر از غم تو مي دانم . اينك چاره كن و مرا نزد لشكر برسان كه تنها آرزويم ديدن روي شهريار است و از آن پس باكي از مردن ندارم . سر دشمنان را هم با خود ببر تا همه بدانند من جنگيدم و نام جستم . بيژن زخمهاي گستهم را بست آنگاه به يكي از سواران توران كه در آنجا پراكنده بودند زنهار داد و او را سوار اسب كرد و گستهم را به آهستگي روي زين نهاد و به سوار توراني گفت تا او در آغوش بگيرد و اسب را به نرمي براند . كشتگان را هم بر اسبشان بست و همگي بسوي لشكر ايران راندند 

. چون نه ساعت از روز گذشت ، جهاندار كيخسرو به فروجاه به نزد سپاه رسيد . همه نامداران و جنگاوران ، پياده به پيشبازش شتافتند و بر او آفرين خواندند و ستايشش كردند . شاه بر همه آنها آفرين كرد و جنگاوريشان را ستود و بر اسب ماند تا همه سپاه او را ببينند . آنگاه گودرز و ده نامدار جنگاور پيش آمدند و زمين را بوسيدند و كشتگان و گروي زره را بر شاه از اسب فرو كمد و جهان آفرين را نيايش كرد كه : 

رزم نهم بين برته بود و كهرم كه به نبردگاه تاختند و از هرگونه جنگ آزمودند و در آخر به تيغ هندي چنگ زدند . برته تيغي بر سر كهرم زد كه او را تا سينه به دو نيم كرد آنگاه او را بر اسب بست و خروشان با درفش همايوني به بالاي كوه رفت . دهمين نبرد ميان زنگه شاروان بود با اوخاست ، كه نخست گرزها را بر گرفتند و با هم گشتند و نبردشان چنان به درازا كشيد كه اسبها فرو ماندند و سواران از گرما خسته جگر شدند . پس زماني آسودند و دوباره به نبرد آمدند و اين بار نيزه را برداشتند و يكبار كه زنگه بر اوخاست دست يافت ، سنان را سوي او كرده تاخت و نيزه را چنان بر كمرگاه او زد كه اوخاست از زين سرنگون شد . زنگه او را بر اسب انداخت و درفش گرگ پيكر را بالا برده و بر كوه افراشت . 

چون نه ساعت از روز گذشت و از دلاوران توران در آن پهن دشت كسي بر جاي نماند ، نوبت پيران ، سپهدار توران و گودرز سپهدار ايران رسيد كه با دلي پر از درد و سري پر از كينه به آوردگاه آمدند و با تيغ ، خنجر ، گرز و كمان به نبرد پرداختند .

فراز آمد آن گردش ايزدي 

زيزدان به پيران رسيد آن بدي 

ابا خواست يزدانش چاره نماند 

كه در زير او زور باره نماند 

پيران فهميده بود و ميدانست زمانش بسر رسيده است ، اما مردانه مي كوشيد تا با گردش روزگار به ستيز برخيزد و از تيرهائي كه گودرز بر او مي باريد رهائي يابد و تير او را با تير پاسخ گويد . اما در اين ميان تير خدنگ گودرز به بر گستوان اسب پيران خورد . آن را از هم دريد . در پي آن اسب بر زمين فرو غلطيد و سوار زير او ماند ، دست راستش شكست و به دو نيم شد . پيران از زير تنه اسب برخاست ، با درد و سختي رو بسوي كوه نهاد و از گودرز گريخت . گودرز از ديدن حال پيران و بيوفائي روزگار دلش به درد آمد و زار گريست و فغان برآورد كه :« اي پهلوان نامور! آن زور و مردانگي و سپاهت كجاست كه مانند نخجير از من به كوه مي گريزي ؟ ميداني كه زمانه ات بسر رسيده پس زنهار بخواه تا ترا زنده نزد شاه ببرم ، شايد او ترا ببخشايد .» پيران با درد و اندوه گفت :« اين خود مباد! كه اگر فرجام من چنين باشد ، من مرگ را گردن نهاده ام .» گودرز سپررا بسر كشيد و زوبين بدست در پس او از كوه بالا رفت . پيران از دور او را ديد و خنجرش را چون تيري از بالا بسوي گودرز انداخت كه بر بازوي او نشست و آن را دريد .

 

زيزدان سپاس و بدويم پناه

كه او داد پيروزي و دستگاه 


سپس بر سپهدار گودرز و آن ده نامدار آفرين خواند و فداكاري آنها را ستود. بعد بديدن كشتگان آمد . تا چشمش به كشته پيران افتاد ، آب به ديده آورد و از يادآوري مهربانيهاي او سخت گريست و گفت :« اين چه بخت نگوني بود كه اين شير شرزه را به دام آورد . آخر او غمخوار و كمر بسته من بود ، دل او از خون سياوش به درد و كسي آزار او را نديده بود . افسوس كه اهريمن دلش را از راه بدر برد و آن مهربان ، دژخيمي شد و مهر او جايش را به جفا داد و به جنگ ما آمد و آنهمه ايراني را بكشتن داد . او پند من و گودرز را نپذيرفت تا فلك او را به اين روز انداخت و در راه كين افراسياب خود و پسران و برادرانش تباه گرديدند . من هرگز چنين مكافاتي براي او نمي خواستم .» 

سپس فرمود تا سر و تن پيران را با گلاب آميخته به مشك و كافور و عنبر شستند و قباي رومي بر تن او پوشاندند . كمر بر ميانش بستند و خود بر سرش نهادند و آن پهلوان را با ديگر سران توران ، چنانكه شايسته بزرگان بود ، در دخمه نهادند . سپس كيخسرو بر گروي زره كه خون سياوش را بيگناه بر زمين ريخته بود نفرين كرد و فرمود تا او را همچنان كه او سياوش را كشته بود ، مانند گوسفند سر ببرند ، بند از بندش جدا كنند و در آب افكنند . اي فرزند! شاه چندي در آن رزمگاه ماند و به كار سپاه رسيدگي كرد و به بزرگان و پهلواناني كه در نبرد كوشش و فداكاري كرده بودند ، خلعتهاي شايسته بخشيد و آنگاه آن كساني كه از لشكريان توران بجا مانده بود نزد شاه آمدند و سر بر زمين نهاده و تقاضاي بخشش كردند و گفتند :« ما در كار سياوش بي گناهيم و به ميل خود به نبرد نيامده ايم . زن و فرزندان ما به توران زمين در ماتمند ، اكنون رواست كه شاه بر ما بخشايش آورد و زنهارمان دهد .» شاه آزاده ، آنها را بخشيد و گفت :« گرچه شما تاكنون دشمن ما بوده ايد ، اما از اين پس در پناه من هستيد هر كه از شما بخواهد مي تواند به توران بازگردد و هر كه بخواهد مي تواند نزد ما بماند .» آن پلنگان جنگي كه چون آهو رام شده بودند ، كلاه از سر برگرفتند و سوگند ياد كردند كه تا زنده اند فرمانبردار شاه ايران باشند . 

آنگاه خروش ديده بان برخاست كه « سه اسب با سه كشته و يك سوار از دور ديده ميشوند .» همه به شگفتي چشم براه دوختند كه اين كشتگان كيستند؟ تا آنكه بيژن از راه رسيد كه بر دو اسب ، كشته لهاك و فرشيدورد را بسته بود و بر اسبي ديگر گستهم خسته و مجروح در آغوش آن ترك جاي داشت. بيژن بيدرنگ نزد شاه شتافت و زمين را بوسيد و آنچه در اين نبرد بر گستهم گذشته بود باز گفت و گفت افزود : تنها يك آرزو دارد و آن ديدن روي شهريار ، پيش از مرگ است . شاه فرمود تا گستهم را نزد او آوردند . گستهم نيمه جان بود و نفسش بسختي بر مي آيد . چون نزد شاه رسيد ، چشم گشود و با ديدگاني پر از اشك و مهر او را نگريست . شاه و بزرگان همه بر حال او گريان شدند و كيخسرو مهره اي را كه درمان زخم بود و از هوشنگ و جمشيد به او رسيده بود از دستش گشود و بر بازوي گستهم بست . پزشكان هندي و چيني خود را فراخواند تا به مداواي او بپردازند . خود نيز به نيايش ايستاد و از يزدان شفاي او را طلب كرد . گستهم پس از دو هفته مداوا ، تندرست شد و از جاي برخاست نزد شاه آمد . شاه از ديدن او بسيار دلشاد شد و گفت :« سپاس پروردگار را كه شادماني پيروزي را بر ما تلخ نكرد .» و سپس رو به بيژن و گستهم كرد و گفت :« قدر اين دوستي و فداكاري يكديگر را بدانيد!» آنها يك هفته ديگر در آنجا ماندند و بهر سو براي بزرگان پيام فرستادند تا با ساز و برگشان به پشتيباني بشتابند كه زمان و كين افراسياب فرا رسيده است .



مطالب مرتبط با این پست :

بهترین ها از دنیای دف نوازي و موسيقي سنتي، دنياي هنر و هنرمندان

شما از 1 تا 20 چه نمره ای به وبسایت میدهید؟

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان پلاک 10 و آدرس plak10.loxblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.

 






RSS

Powered By
loxblog.Com